بعضی وقتها دلت میگیرد از آدمهایی که یک شبه تصاعد هندسی میزنند و احساس دوستیشان به تو گلستان میکند, و جویای احوال میشوند. احوالاتی که سالها پرسیده نشده بود! کاش میشد که اندکی تامل میکردند پیش از اینکه بیشتر فراری بدهند دیگران را از خودشان و در زندان خودشان تنها تر شوند. دیگر اینجا نمیشود با آنها همنشین شد در قفس تنگی که دور خود تنیده اند! باید خود را رهانید و به آنهایی پیوست که چون خدا همیشه ترا یاد میکنند!
از این تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها میشنیدی زیر و بال
ا بر آن بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردشهای جسمانی بجستی
به گردشهای روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرینتر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن هر چه میخواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضه عالم پریدی
در این عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر