۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

رو سر بنه به بالین

این را خیلی‌ دوست دارم، انگار گله می‌کند از هبوط، از زبان من، از زبان ما،

کاش میدانستم چرا رانده شدیم ...

دیگر او هم خوب میداند که گله از مردمان بسی بیهوده است، از مردمانی که از مردمی تنها منیّت را میفهمند! انگار خدا یادش رفته که بهشان چتر نجات بدهد، و اینها سقوط کرده‌اند به جای هبوط! شاید هم چتر را گرفته‌اند و ترجیح داده‌اند نگهش دارند برای فروش!

سپاس خدا را، مرا همین یک چند دوست بس است! با هم هبوط کردیم، کاش رجوع ما هم با هم باشد!



رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر