۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

بی تابی



بی قرار توأم و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

راز دل



اي بي وفا ، راز دل بشنو ، از خموشي من
اين سکوت مرا ناشنيده مگير
اي آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر
سوز و ساز دلم را نديده مگير

امشب که تو ، در کنار مني ، غمگسار مني
سايه از سر من تا سپيده مگير
اي اشک من ، خيز و پرده مشو ، پيش چشم ترم
وقت ديدن او ، راه ديده مگير

دل ديوانه ي من به غير از محبت گناهي ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بي پناهي ، پناهي ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشي که در هر بيابان به تلخي سرشکي بيفشاند
به جز اين اشک سوزان ، دل نا اميدم گواهي ندارد ، خدا داند


دلم گيرد هر زمان بهانه ي تو ، سرم دارد شور جاودانه ي تو
روي دل بود به سوي آستانه ي تو
تا آيد شب ، در ميان تيرگي ها ، گشايد تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشي ، سوي خانه تو

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

شبی یاد دارم



شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون




ندانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
ندانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش​های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی​پایان شود بی​آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل​ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی​چون
چه دانم​های بسیار است لیکن من نمی​دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

هله نومید نباشی که تو را یار براند



هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

با من صنما دل یک دله کن



با من صنما دل یک‌دله کن
گر سر ننهم، آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی‌پاره به کف در چله شدی
سی‌پاره منم! ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار! سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان چوپان شده‌ای
بر طور برو، ترک گله کن!
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دشت طُویٰ پا آبله کن
تکیه‌گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حَیَوان
در گردن او رو زنگله کن

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی




با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

زنجير را باور نكن

آزاد شو از بند خویش،زنجیر را باور نکن

اکنون زمان زندگیست،تاخیر را باور نکن

حرف از هیاهو کم بزن،از آشتی ها دم بزن

از دشمنی پرهیز کن،شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان،تنها در این عالم ندان

تو شاهکار خلقتی،تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست،تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود،نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن،تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

آمده ام که سر نهم، عشق ترا

وقتی‌ که سرت خیلی‌ شلوغ میشود و تند تند مشغول انجام کارها هستی‌، می‌شنوی:

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ...

تو را می‌خواند، دیگر نمی‌شود ادامه داد، دوباره بلاگ مینویسم هر چه توبه می‌کنم از نوشتن، دوباره این مولانا سبب شکستن توبه میشود. دوست در نظر مینشیند، می‌پرسی‌: "من به کجا نظر کنم؟"

دوباره کار تعطیل میشود، دوست شهر دل‌ را میگیرد. و آرزو میکنی‌ که همچنان در این لحظات اسیر شوی که هیچ دیازپامی با تو چنین نمیکند. کاش می‌توانستم تنها چند لحظه حال مولانا را میداشتم لحظه‌ای که این را میسروده است.

یادم میاید دوستی‌ میگفت که آرزو دارد که به روزهایی برگردد که اگر دنیا را آب می‌برد او نمیفهمید، روزهایی که ما مهره ی شطرنج این دنیا نبودیم خودمان شطرنج باز بودیم ولی‌ حتی خیال کیش و مات کردن در سر نداشتیم. او میگفت که در آن لحظات نه چیزی میرنجاندش نه خیلی‌ خوشحالش میکرد و بالاخره جملهٔ همیشگیش:

"ما سرو قدان تاریخیم" چه در شکست چه در پیروزی، چه در شادی چه در غم

و یا به قول دوستی‌ دیگر که میگفت "همیشه باید به زندگی‌ آری گفت"



آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

همای رحمت

بعضی‌ وقت‌ها وجه خدا را می‌توان در یک انسان دید، حتی انسانی‌ که به خدا اعتقاد ندارد. انسانهایی که برای خوب بودن دلیل نمی‌خواهند و سایهٔ لطفشان همیشه جاری است. آنروز علی‌ در نماز انگشتر داد به مسکینی که نشناختش، سوالی هم نپرسید، که بخشش تفتیش نمی‌خواهد. شنیدم در این روزها خانوادها‌ی از فرط تهیدستی کودکانش را برای سحری بیدار نمیکنند. و چقدر جای علی‌ و علی‌‌ها این روز‌ها خالیست. دقیقا در همین روزها در شاخ آفریقا رسما قحطی آمده است، کودکان رسما می‌میرند، ... کسانی‌ را میبینم که رسما خود را وقف کمک کردند و کسانی‌ که رسما بیخبرند، و عجب طیف رنگارنگی است این بشریت!





علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

خورشید فردا

فقط با یک ترانه می‌توان هزاران نفر را شاد کرد، امیدوار به فردایی روشنتر، انگار داد میزند اسمم را و می‌گوید به سوی‌ هدف دیگر پر کشید جاگینگ دیگر بی‌ فایده است. دلم می‌خواهد آن دنیایی که در رویاهایم هر روز بیشتر می‌سازم به واقعیت تبدیل کنم، یک مدینه فاضله دور خودم، تا امروز کلبه اش را ساختم، کلبه اش را ساختیم، شهرش می‌کنیم و قلمرو را گسترش میدهیم و گل می‌‌پاشیم بر دامن همهٔ آنهایی که منتظر ما هستند، ...

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست



با من از سایه نگو خورشید فردا مال ماست
تو كه باورم كنی ، عشق یه دنیا مال ماست

شب نگو ، شكوه نگو ، قلب ستاره روشنه
غم نگو ، غصه نگو ، وقتی دلت پیش منه

دست به دست من بده ، پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق ، بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده ، پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق ، بگو فردا مال ماست



تازه شو مثل ترانه تازه شو
پر آوازت و آسمون بده
فرصت گفتنو از خودت نگیر
واژه های خسته رو امون بده

بگو از روشن بارون خدا
بگو از سبزی خاك و خاطره
از نسیم نفس سنگ و درخت
بگو از شبنم پشت پنجره

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
فردا مال ماست


با من از سایه نگو خورشید فردا مال ماست
تو كه باورم كنی
عشق یه دنیا مال ماست

شب نگو ، شكوه نگو
قلب ستاره روشنه
غم نگو ، غصه نگو
وقتی دلت پیش منه

دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

آرامش من دارایی من

محبت انسانها به هم گم نمی‌شود، بی‌ محبتی آنها هم گم نمی‌شود. بعضی‌ وقت‌ها دلم میخواهد ذهنم را ریست کنم و فراموش کنم آنچه که از گذشته در وجودم هنوز باقیمانده و آزار میدهد و فقط به قسمتهای خوبش فکر کنم. ولی‌ انگار حتی خدا هم نمی‌خواهد. به خدا حق میدهم، انگار این تنها راه محافظت از بندگانش است. این خاطره‌ها در ما تجربه می‌سازد که یاد بگیریم مرز و محدودهٔ حرکت ما تا کجاست، مرز و محدودهٔ دیگران در زندگی ما کجاست.

بعضی‌ انسانها را میشود در آغوش کشید ولی‌ همیشه پشت مرزهای تو می‌مانند به نشانهٔ احترام به تو، به یک انسان مثل خودشان. ولی‌ بعضی‌ دیگر را میخواهی‌ از دور سلام کنی‌ ولی‌ ... حتی خجالت می‌کشی به او بگویی پایش را روی پا تو گذشته است .

حتی کودکان تازه به دنیا رسیده هم تنها با غریزه مادر را از غیر تشخیص میدهند. چرایی آن هم در عظمت مفهوم آرامش است، آرامش خاطر مفهوم مقدسی است که همیشه باید به آن احترام گذشت. و همیشه خود را در معرض انسانهایی قرار داد که آرامش را از تو نمیدزدند. "الا بذکر لله تطمئنّ القلوب"، همیشه این آیه را گواهی بر ارزش آرامش درون میبینم و باور دارم حتی کار خوبی‌ که از درون تو را آزار دهد دیگر خوب نیست، چون نیت تو در آن نبوده است.

کاش می‌توانستم به آقای بان کیمون نامه بنویسم و درخواست کنم که حق داشتن مرز و محدوده را جزوه قوانین اولیه حقوق بشر شود، ولی‌ صد افسوس که او هنوز خیلی‌ عقب است، او تازه امروز فهمید در بشار اسد دیگر ذره‌ای انسانیت وجود ندارد. ولی‌ ملالی نیست چون خدا این حق را روی قلبم حک‌‌ کرد، لحظهٔ قالو بلی.


۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

دود عود



ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما



این دهان بستی دهانی باز شد

باز هم رمضان آمد و مهمان خانهٔ کوچک و قشنگ ما شد. دوباره میشود قبل از سپیده دم ستاره‌ها را دید و شمرد. دوباره به میهمانی خدا می‌روی او به تو می‌خندد می‌پرسد، چه میکنی‌ روی زمین من؟ به مرگ فکر میکنی‌؟ به نبودنت. به اینکه اگر مرگ همین اکنون ترا فرارسد، پیش من چه میکنی‌؟ آیا نامهربانی کردی بر بندهٔ دیگرم؟ دلی‌ شکستی؟ حقی‌ پایمال کردی؟ کمکی‌ میتوانستی بکنی‌ و نکردی؟ و هزاران سوال دیگر! و تو به فکر فرو می‌روی ...

و این تنها پاسخ توست:
رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَدُنْکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ




این دهان بستی دهانی باز شد

تا خورنده لقمه های راز شد

چند خوردی چرب و شیرین از طعام

امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب ها خواب را گشتی اسیر

یک شبی بیدارشو!دولت بگیر

گر تو این انبان ز نان خالی کنی

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

تا تو تاریک و ملول و تیره ای

دان که با دیو لعین هم شیره ای

طفل جان از شیر شیطان باز کن!

بعد از آنش با ملک انباز کن

لقمه تخم است و,برش اندیشه ها

لقمه بحر و,گوهرش اندیشه ها

مولوی

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

من چه دانم



مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم

یاوَران مَسِم (من مستم دوستان)



اوَران مَسِم (من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم (من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم (من مست مخمور بادهٔ ازلی‌ام)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم (لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم (لطف دوست آمد و محکم دستم را گرفت)

فَرماوَه ساقی بلوا مینای مِن (ساقی گفت از مینای من بنوش)
سَرشار که سا غَر بِدهَ پَیا پِی (ساغر جام لبریز را پیاپی بده)
پَیا پِی پِر کِرد پَیا پِی نوشام (پیاپی پر کرد و پیاپی نوشیدم)

تا کِه دیده ی دِل هِجرَ دوس نوشا (تا چشم دل دوری دوست را احساس کرد)
تا کِه دیده ی دِل هِجرَ دوس نوشا (تا چشم دل دوری دوست را احساس کرد)

شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعلهٔ آتش عشق از پوستم بیرون زد)
شوئله ی نارِ عِشق پَر چی ﮊََه پُوسِم (شعلهٔ آتش عشق از پوستم بیرون زد)
خالی ﮊَه خالی مَملو ﮊَه دوسِم (از چیزهای خاکی و دنیوی خالی شدم و حالا وجود دوست تمام وجودم را فرا گرفته‌است)

یاوَران مَسِم (من مستم دوستان)
یاوَران مَسِم (من مستم دوستان)
مِن مَسِ مَخمور باده ی اَ لَسِم (من مست مخمور بادهٔ ازلی‌ام)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم (لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)
لوتفِ دوس هاما مُوحکَم گِرد دَه سِم (لطف دوست امد و محکم دستم را گرفت)

ای دِل تا کَسی چُو خوم نای وَ جوش (ای دل تا کسی مانند خم نجوشد)
ای دِل تا کَسی چُو خوم نای وَ جوش (ای دل تا کسی مانند خم نجوشد)
حَلقه ی بَندَگی عِشق نَه کِی وَ گوش (و حلقه بندگی عشق را به گوش نکند)
مَحرَمِ نمو هرگز وَ اَسرار (هرگز محرم اسرار نمی‌شود)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار (نخل امیدش میوه دوستی نمی‌گیرد)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار (نخل امیدش میوه دوستی نمی‌گیرد)
نَخلِ ئومیدِش دوسی نایِر بار (نخل امیدش میوه دوستی نمی‌گیرد)

لحظه ديدار نزديك است





لحظه ديدار نزديك است

باز من ديوانه ام، مستم

باز مي لرزد، دلم، دستم

باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !

هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!

آبرويم را نريزي، دل !

- اي نخورده مست -

لحظه ديدار نزديك است

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

بهشتی‌ در کار نیست

"بهشتی‌ در کار نیست"، وقتی‌ استفان هاوکینگ در مصاحبه با گاردین گفت که انسانها از ترس مرگ توهم بهشت دارند. دقیقا همان کسانی‌ که قبلا به هاوکینگ میبالیدند و به دین به خدا ربطش میدادند، یک شبه کافرش خواندند. استدلالشان هم حتما این است که تا دیروز استفانی جون را خوب نمیشناختند ولی‌ امروز با شنیدن این جمله کاملا و عمیقا میشناسندش. آخر این استفانی بی‌چاره با این وضع فضاحت بار که بیشتر از شما نیاز به بهشت سازی دارد، خوب کمی‌ صبر کنید، تامل کنید، شاید درست گفته باشد. فرض هم که نگفته باشد، چه ضرری برای شما دارد؟ مگر جز این است که خیلی‌‌ها به خدا اعتقاد ندارند و از شما با اخلاق ترند. حتما باید وعدهٔ بهشت باشد. چرا دنییاتان را بهشت نمیکنید و نسیه قبول می‌کنید.

آخ که چقدر دلم می‌خواهد فرار کنم از کسانی‌ که اصرار دارند خوب بودن را به خدا و پیغمبر ربط دهند و امر به معروف و نهی از منکر کنند. بابا شما با این کار که جز آزار نمیدهید که در دینتان گناه کبیره است.

دین ستیز نیستم ولی‌ دین نما ستیزم، بهتر بگویم دین نما ستیز شده‌ام چون هر چه سمپل گرفتم تو زرد از آب درامد. دین هم اگر هست برای تزکیه است نه برای به رخ کشیدن، ان اکرمکم عندالله هم که "اتقکم" است، "اکتیوکم این بادرینگ پیپل" که نیست. "اتقکم" یعنی‌ برادر من برو ۴ تا کتاب بخون به جای اینکه "بالک ایمیل" به کّلهم اجمعین بزنی‌ که کی‌ قراره بره بهشت کی‌ قراره بره جهنم.


به یاد خدا بیامرز مرحوم جان لنون:








Imagine there's no Heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today

Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace

You may say that I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be as one

Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world

You may say that I'm a dreamer
But I'm not the only one

I hope someday you'll join us
And the world will live as one

من مرغ عالي همتم از آشيانه بر پرم

ز کــف عـصــا گـر بفکنــم فـرعـون را عـاجـز کنم
گـر تیشـــه بـر دستـم فتـد بـت‌هــای آزر بشکنم
امـــروز سرمســت آمــدم تا دیـــر را ویـــران کنم
گـرز فریدونــی کشــم ضـحــاک را ســـر بشکنم
گـر کــژ به سویــم بنگــرد گـوش فلـک را بـرکنـم
گـر طـعنــه بـر حـالــم زنــد دنـدان اختــر بشکنم
چون رو بــه مـعــراج آورم از هفـت‌کشــور بگــذرم
چون پای بر گردون کشم نه چرخ و چنبر بشکنم
مــن مــرغ عــالـی‌هـمـتـــم از آشیانـــه بــر پــرم
تـا کرکسـان چـرخ را هـم بـال و هـم پــر بشکنم
مــن طایــر فرخنـده‌ام در کنــج حـبـس افتــاده‌ام
باشـد مگــر که وا رهـم روزی قـفــس در بشکنم



باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی‌خوار را در دیر ویران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو٬ باغ طاغیـان گر سبـز بینی غم مخور
چـون اصلهای بیخشان از راه پنـهان بشکنم

من نـشکنم ٬ جـز جـور را٬ یا ظـالم بد غــور را
گـر ذره ای دارد نمـک گـبـرم اگـر آن بشکنم

هر جـا یکـی گویـی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتـم مقیـم بزم او٬ چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیـطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی اینقدر کین بشکنم٬ آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم
گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم
ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم

گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم
گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم
چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا
من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم

مستان سلامت می‌کنند






رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

قاصدک!! دست بردار از این در وطن خویش غریب

این شعر بد من رو به یاد دوران کودکیم میندازه. وقتی‌ با مونا و ندا قاصدک شکار میکردیم. بعضی‌ وقتها دنبال قاصدک کلی‌ میدیدیم تا بگیریمش. آخرش هم فوتش میکردیم که بره. اون موقعها بلد نبودیم ازش بپرسیم که چه خبر آورده یا از که خبر آورده، اما امروز که پر از انتظاریم دیگر قاصدکی نیست ...



قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ

قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد




راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان ز

شاد بودن هنر است شاد کردن هنری والاتر

چقدر سخت است همیشه نقش خوب بازی کرد، بهتر بگویم نقش معقول. ولی‌ بعضی‌ وقت‌ها بعضی‌ حرفها این سختی را کمی‌ برایت آسان می‌کند. به حرفهای مدیر عامل آمازون گوش می‌کردم. یک جمله را چندین بار تکرار کرد: "هوش و استعداد نعمت خداوندی است ولی‌ مهربان بودن یک انتخاب است، هر چه پیرتر میشوی ناخوداگاه زیبایی این انتخاب کمرنگتر میشود ولی‌ در جوانی این وجه متمایز کنندهٔ انسانهاست". برایم خیلی‌ جالب بود که این حرفها را در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشجویان پرینستون گفت. خاطرای تعریف کرد از کودکی خود، که وقتی‌ به مادربزرگ خود گفته بود به خاطره سیگارهایی که میکشد ۹ سال از عمر او کم میشود و منتظر تحسین بوده است به خاطره حجم محاسباتی که در چند دقیقه کرده است. ولی‌ پدر بزرگ او اورا بیرون کشیده است و به اون این جمله را گفته است که نباید چیزی گفت که منجر به رنجش خاطره دیگران شود، و هوش او را تمجید نکرده بود چرا که اجبارا شامل اون شده بود ولی‌ اون اختیاری مادربزرگ را رنجانده بود!







بشکفد بار دگر لاله‌ی رنگین مراد
غنچه‌ی سرخ فرو بسته‌ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود،

روزگار دگری هست و بهاران دگر
کاشکی آینه‌ای بود درون‌بین که در او،
خویش را می‌دیدم
آنچه پنهان بود از آینه‌ها می‌دیدم

می‌شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن

شاد بودن هنر است
شاد کردن، هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی‌جان شب و روز،
بی‌خبر از همه خندان باشیم
بی‌غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد

شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دل‌های دگر باشد شاد

زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

از این تنگین قفس جانا پریدی

بعضی‌ وقت‌ها دلت می‌گیرد از آدمهایی که یک شبه تصاعد هندسی میزنند و احساس دوستیشان به تو گلستان میکند, و جویای احوال میشوند. احوالاتی که سالها پرسیده نشده بود! کاش میشد که اندکی‌ تامل میکردند پیش از اینکه بیشتر فراری بدهند دیگران را از خودشان و در زندان خودشان تنها تر شوند. دیگر اینجا نمی‌شود با آنها همنشین شد در قفس تنگی که دور خود تنیده اند! باید خود را رهانید و به آنهایی پیوست که چون خدا همیشه ترا یاد میکنند!



از این تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی
ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
خبرها می‌شنیدی زیر و بال
ا بر آن بالا ببین آنچ شنیدی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی
ز گردش‌های جسمانی بجستی
به گردش‌های روحانی رسیدی
بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی
بخور هر دم می شیرینتر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی
گزین کن هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی
از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان زیرا پزیدی
اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضه عالم پریدی
در این عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی
خمش کن رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد



یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان‌بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خونآب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صُنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا! پرده بگردان و بزن راه عِراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد؟

رو سر بنه به بالین

این را خیلی‌ دوست دارم، انگار گله می‌کند از هبوط، از زبان من، از زبان ما،

کاش میدانستم چرا رانده شدیم ...

دیگر او هم خوب میداند که گله از مردمان بسی بیهوده است، از مردمانی که از مردمی تنها منیّت را میفهمند! انگار خدا یادش رفته که بهشان چتر نجات بدهد، و اینها سقوط کرده‌اند به جای هبوط! شاید هم چتر را گرفته‌اند و ترجیح داده‌اند نگهش دارند برای فروش!

سپاس خدا را، مرا همین یک چند دوست بس است! با هم هبوط کردیم، کاش رجوع ما هم با هم باشد!



رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

فلکا بگو که تا کی

بدون وصف ...



فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم از این میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم

(also in English) چه‌ تدبیری‌ مسلمانان‌



چه‌ تدبیری‌ مسلمانان‌ که‌ من‌ خود را نمی‌دانم‌
نه‌ ترسا نه‌ یهودی‌ام‌ نه‌ گبر و نه‌ مسلمانم‌

نه‌ شرقی‌ام‌ نه‌ غربی‌ام‌، نه‌ علوی‌ام‌ نه‌ سُفلی‌ام‌
نه‌ زارکان‌ِ طبیعی‌ام‌ نه‌ از افلاک‌ِ گردانم‌

نه‌ از هندم‌ نه‌ از چینم‌ نه‌ از بلغار و مغسینم‌
نه‌ از ملک‌ِ عراقینم‌ نه‌ از خاک‌ِ خراسانم‌


نشانم‌ بی‌نشان‌ باشد مکانم‌ لامکان‌ باشد
نه‌ تن‌ باشد نه‌ جان‌ باشد که‌ من‌ خود جان‌ِ جانانم‌

دویی‌ را چون‌ برون‌ کردم‌ دو عالم‌ را یکی‌ دیدم‌
یکی‌ دیدم‌، یکی‌ جویم‌، یکی‌ دانم‌، یکی‌ خواهم‌

اگر در عمرِ خود روزی‌، دمی‌ بی‌تو برآوردم‌
از آن‌ روز و از آن‌ ساعت‌ پشیمانم‌، پشیمانم‌

الا ای‌ شمس‌ تبریزی‌ چنان‌ مستم‌ از این‌ عالم‌
که‌ جز مستی‌ و سرمستی‌ دگر چیزی‌ نمی‌دانم‌





Only Breath

Not Christian or Jew or Muslim, not Hindu
Buddhist, sufi, or zen. Not any religion

or cultural system. I am not from the East
or the West, not out of the ocean or up

from the ground, not natural or ethereal, not
composed of elements at all. I do not exist,

am not an entity in this world or in the next,
did not descend from Adam and Eve or any

origin story. My place is placeless, a trace
of the traceless. Neither body or soul.

I belong to the beloved, have seen the two
worlds as one and that one call to and know,

first, last, outer, inner, only that
breath breathing human being.

From Essential Rumi
by Coleman Barks

عشق وزندگی

فقط باید چشم هارا بست و گوش کرد، آنهم خیلی‌ خوب ...




زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت

*************************************

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

*************************************
زندگی چون گل سرخ است پر از خار
، پر از برگ، پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چینیم
خار و عطر و گلبرگ
هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اند
زندگی چشمه ی آبی است و ما رهگذریم
بنشین بر لب آب، عطش تشنگی ات را بنشان
صفایی بده سیمایت را
و اگر فرصت بود
کفش ها را بکن و آب بزن پایت را
غیر از این چیزی نیست
زندگی... آینه ی شفاف است
تو اگر زشت و یا زیبایی
تو اگر شاد ویا غمگینی
هرچه هستی تو در آینه همان میبینی
شادیت را دریاب چون گل عشق بتاب

*************************************

عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
ز آن سوی نظر نظاره کردن
در کوچه سینه‌ها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم
ای دل ز کجاست این طپیدن
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن
از خانه صنع می پریدم
تا خانه صنع آفریدن
چون پای نماند می کشیدند
چون گویم صورت کشیدم

*************************************
بي تو به سامان نرسم ، اي سرو سامان همه تو
اي به تو زنده همه من ، اي به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هركه وهر كس همه تو ، اي همه تو ، آن همه تو
من كه به درياش زدم تا چه كني با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
اي همه دستان ز تو و مستي مستان ز تو هم
رمز نيستان همه تو ، راز نيستان همه تو
شور تو آواز تويي ، وقت و شيراز تويي
،جاذبه ي شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همتي اي دوست كه اين نامه ز خود سان بكشم
اي همه خورشيد تو و خاك و باران همه تو

*************************************

دل من دير زماني ست كه مي پندارد
دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز
ساقه ي ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هايي ست كه مي افشانيم؛ برگ و باري ست كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش مهر است
گر بدان گونه كه بايست به بار آيد
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس
بي نيازت سازد از همه چيز و همه كس
زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛ گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته بجاست
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

زمین مست و زمان مست

زندگی‌ بازی پیچیده‌ای است حتی آواتار خودت را هم نمیتوانی‌ پیشبینی‌ کنی‌. ادامها خیلی‌ وقتا سرکشنانه زندگی‌ میکنند تا اینکه لحظه‌ای می‌رسد که عاشق میشوند، اهلی و آرام میشوند. هر چه که بیشتر از این عشق می‌گذرد اهلیتر و آرامتر، تا اینکه در معشوق حل میشوند. ولی‌ یک ترس همیشه وجود دارد، تکلیف آنها در آن جهان چه میشود، آیا باز خدا اجازه خواهد داد با هم باشند؟ و اینجاست که صدای افرادی چون من حسابی‌ در میاد، مگر خدا اساسا بخشی از این عشق نیست؟ یا مگر او تبلورش در عشق ادامها نیست، خدا که خودکشی‌ نمیکند!

سروده : بیژن ترقی
صدا: استاد علی اصغر شاهزیدی
موسیقی و تنظیم : شادروان علی تجویدی
اجرا زمستان 1369 - مایه دشتی





می و میخانه مست و می‌کشان مست
زمین مست و زمان مست، آسمان مست

نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست


تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت

شد زمین مست، آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست

باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه چنگ و عود منی

نغمه خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی

مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم، نه می پرستم

به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست، آسمان مست

بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

زندگي جاويد

بعضی‌ وقتها خیلی‌ دلم برای دوران کودکیم تنگ میشود. وقتی‌ که یواشکی نوار کاست‌های برادرم را در اتاقش گوش می‌کردم. من ۹ ساله بودم او ۱۸ ساله. ولی‌ همیشه با آهنگهای سنتی‌ و قدیمی‌ او حال می‌کردم. شاید چون می‌خواستم مثل او بزرگ باشم. دقیقا یادم هست این آهنگ را روی کاغذ نوشتم و بارها تمرین کردم تا اینکه حفظ شدم.
تصنیف بخت بیدار

خواننده بنان

شاعر اسماعیل نواب صفا

اهنگساز اکبر محسنی

دستگاه شور




بخت بیدار منی
حسن گلزار منی
منم که رام توام
اسیر دام توام
ای روی تو بهشت من
عشق تو سرنوشت من
بازا بازا بازا
توگل زیبای منی
می من مینای منی
بخدا ای ماه درخشان روشنی شبهای منی
سحر امید منی مه من خورشید منی
بخدا ای جلوه هستی زندگی جاوید منی
ای جان شور تو کو ای دل نور تو کو
ای مه مهر ووفای تو کجا شد
بی ان سلسله موبا من قصه مگو
دل خواهان بلاشد چه به جا شد
بی شکیب ودل داده منم
بی نصیب وازاده منم
چون بی دلارامم تو صبر و ارامم
باشد چون افسانه اغاز وانجامم
بازا بازا بازا
توگل زیبای منی
می من مینای منی
بخدا ای ماه درخشان روشنی شبهای منی
سحر امید منی مه من خورشید منی
بخدا ای جلوه هستی زندگی جاوید منی
بازا بازا بازا

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

تصنيف خوشه چين

ای سرزمین من، ‌ای ایران! هر کجا که باشیم فرزند توییم‌ای مادر وطن، و جز خوشه چینی‌ نکردیم و نخواهیم کرد!

تصنيف خوشه چين
آهنگ : روح الله خالقي
شعر : رحيم فکور
خواننده : غلامحسين بنان



من که فرزند اين سرزمينم در پي توشه اي خوشه چينم

شادم از پيشه ي خوشه چيني رمز شادي بخوان از جبينم
قلب ما بود مملو از شادي بي پايان سعي ما بود بهر آبادي اين سامان

خوشه چين کجا اشک محنت به دامن ريزد
خوشه چين کجا دست حسرت زند بر دامان

اي خوشا پس از لحظه اي چند آرميدن
همره دلبران خوشه چيدن

از شعف گهي همچو بلبل نغمه خواندن
گه از اينسو به آنسو دويدن بر پا بود جشن انگور اي افسونگر نغمه پرداز

در کشور سبزه وگل با شور وشعف نغمه کن ساز

قلب ما بود مملو از شادي بي پايان

سعي ما بود بهر آبادي اين سامان

خوشه چين کجا اشک محنت به دامن ريزد

خوشه چين کجا دست حسرت زند بر دامان

(also in English)بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست





بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

I found this translation more true from the original compared to other literal ones:

show me your face
i crave
flowers and gardens
open your lips
i crave
the taste of honey
come out from
behind the clouds
i desire a sunny face
your voice echoed
saying "leave me alone"
i wish to hear your voice
again saying "leave me alone"
i swear this city without you
is a prison
i am dying to get out
to roam in deserts and mountains
i am tired of
flimsy friends and
submissive companions
i die to walk with the brave
am blue hearing
nagging voices and meek cries
i desire loud music
drunken parties and
wild dance
one hand holding
a cup of wine
one hand caressing your hair
then dancing in orbital circle
that is what i yearn for
i can sing better than any nightingale
but because of
this city's freaks
i seal my lips
while my heart weeps
yesterday the wisest man
holding a lit lantern
in daylight
was searching around town saying
i am tired of
all these beasts and brutes
i seek
a true human
we have all looked
for one but
no one could be found
they said
yes he replied
but my search is
for the one
who cannot be found

پیوستن شمس به مولانا

اینگونه که تاریخ می‌گوید مولانا در ۳۷ سالگی و تنها با درک یک جمله به شمس پیوست: "از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟"




زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چونکه من از دست شدم ، در ره من شیشه منه
ور بنهی ، پا بنهم ، هرچه بیابم شکنم

زانکه دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم ، گر حزنی در حزنم

تلخ کنی تلخ شوم ، لطف کنی لطف شوم
با تو خوشم ، ای صنم لب شکر خوش ذقنم

اصل تویی ، من چه کسم، آینه ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم ، آینه ممتحنم

تو به صفت سرو چمن، من به صفت سایه تو
چونکه شدم سایه گل ، پهلوی گل خیمه زنم

بی تو اگر گل شکنم، خار شود در کف من
ور همه خارم ، ز تو من جمله گل و یاسمنم

دم به دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه خود ، بر در ساقی شکنم

دست برم هر نفسی سوی گریبانی بتی
تا بخرابشد رخ من، تا بدرد پیرهنم

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

بعضی‌ وقت‌ها به مولانا شک می‌کنم، مگر میشود زمینی‌ بود و اینگونه اثر آفرید؟ شاید اعقلا باید به خود شک کرد. شاید او زمینی‌ بوده و امثال من زیرزمینی!



ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی​صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

احرام چو بستید از این بادیه رستید
از خرقهٔ ناموس به کلی‌ بدر آئید

آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

امید دل‌ من کجایی؟

شاید این اثر بینظیر را قبلا با صدای استاد بنان شنیده باشید. اثری که استاد پرویز یاحقی در سنّ ۱۸ سالگی آفرید. شاعر این قطعه استاد اسماعیل نواب صفا است. شاید برای این اثر ما بیشتر از همه مدیون ماه مجلس آرای شاعر هستیم.



ای امید دل من کجایی

همچو بختم کنارم نیایی

آشنا سوز و دیر آشنایی

یا بلای دل مبتلایی

بیوفا بیوفا بیوفایی

تو غارتگر عقل و هوشی

به آزار جانم چه کوشی

چو نی دارم در جان خروشی

تو غارتگر عقل و هوشی

به آزار جانم چه کوشی

چو نی دارم در جان خروشی

چه خواهم از تو جز نگاهی

چه خواهی از جانم چه خواهی

ندارم جز عشقت گناهی

ندارم جز عشقت گناهی

بر سیه بختی من گواهی

چون دو چشم مستت دل سیاهی

کو به غیر از آغوشت پناهی

آتشی سر کشی فتنه جویی

آفتی خانه سوزی گناهی

عشق من جان من را چه کاهی

ماه من مجلس آرا تویی تو

عشق من شادی افزا تویی تو

روشنی بخش دل ها تویی تو

راحت جان شیدا تویی تو

سر گران از چه با ما تویی تو